بسم الله الرحمن الرحیم
بر گرفته از وبلاگ خط مقدم: ( اگه می خواهید بخونید تا آخرش برید ، ولی یه جاهایی دیگه نویسنده نتونسته ادامه بده خودتون تصور کنید.)
بسم الله الرحمن الرحیم شب عاشورا این همه رجز خوندن....... زهیر حرفای بلند والازده ، حبیب حرفها زده ، حرفها زده ....... اصحاب به نوبه ی خود ، حضرت عباس به نوبه ی خود ، بنی هاشم به نوبه ی خود............ دیدن ابی عبدالله چشم هایشان خیره شد به یه طرفه ، دیدن آقا زاده ای حی از پشت جمعیت دست بلند می کنه........ اجازه می خواد حرف بزنه .... حضرت اشاره کردن و این آقازاده بلند شد . تا چشم مبارک آقا به قد و بالای این نوجوان افتاد شروع کردن به پهنای صورت اشک ریختن..... ( چه برادری...... چه داداشی داشتم....) فرمودند : چی می خوای عزیز برادر؟ آیا منم فردا لیاقت پیدا می کنم کشته بشم؟؟؟؟ ( آقا دوباره گریه کردند.) آقا پرسیدند : مرگ در محضرت چگونه است ؟ پاسخ داد : شیرین تر از عسل تمام شب این آقازاده نگاه به آسمان می کرد که کی صبح می شود؟؟؟؟ ( دلم برای بابام تنگ شده ) هاشمیان جمله به پا خاستند ** در طلب وجه خدا راستند از عمو پرسیدند کی نوبت من است ؟ کی به تو حاجات مرادم بده **جان عمو اذن جهادم بده با تو عمو از دو جهان فارغم ** عاشقم و عاشقم و عاشقم هر دو نگه بر رخ هم دوختید ** هر دو به مظلومیت هم سوختید هر دوبریدید دل از بود هست ** هر دو گشودید به یکباره پر عمو جان تا علی اکبر بود ما که اجازه ی اجازه خواستن نداشتیم اما حالا دیگه نوبت منه.. آقا گفتن : قاسمم تو یادگار برادرمی... نمی خواد بری ، برو خیمه ، مادرت تنها نمونه..... ( هر چه خواست نشد . نشسته داخل خیمه و زانوی غم بغل گرفته. مادرشون اومد و گفت چی شده ؟ پاسخ داد : این عمو ، عموی دیروز نیست . تا بحال به من نه نگفته ، امروز چی شده به من اجازه ی میدان نمی ده.) نجمه یه لبخند زد گفت : عزیزم بابات فکر همه جا رو کرده ، سه ساله بودی ، بابات، رنگ پریده وبا لبهای خشکیده بلغت کرد ، یه بازوبند به بازوت بست و یه نامه داد به من گفت :یه روزی می رسه همه غم های عالم تو دله قاسمم جا میگیره ، اون روز این نامه روبهش بده . تا نامه رو دید شروع کرد به گریه کردن و نامه رو گرفت و دوید.... عمو جان ببین برات نامه آوردم . بابام نوشته قاسمم عاشورا می رسه کربلایی . از هر دری رفتی عموت راهت نداد از در دیگه برو.. چشم آقا به نامه افتاد .........شروع کردن به گریه کردن....... .می خوای بری؟ صبر کن ! ( عباسم زینبم کوچک ترین زره را بیارید.. خبری نشد....) آقا شروع کردن به گریه کردن .....آخه علی اکبر که زره به تن داشت و ارمن اربا شد اما...........) رفت میدان و مبارزه ها کرد.........چهار تا پسرای شامی و خودش را به درک واصل کرد...... اما اومد عمو رو ببینه : ای عمو فتح نمایان کردم دشمنا رو همه حیران کردم آمدتا که بگویم من فاش آمدم تا که بگیرم پاداش تن بی تاب مرا تاب بده تشنه ام به من آب بده به بهانه ی آب عمو را دید و رفت. در دل لشگر یکی گفت چه می کنید ؟ منتظرید که این لشگر را بر باد بده ؟ مگه نمی بینید که زره و کلاه خود نداره ! خوب سنگ بزنید. از اسب افتاد .............. حضرت قاسم وقتی سوار است می شد پاهاشون به رکاب نمی رسید... ولی وقتی کنار حضرت علی اکبر گذاشتند هم قد بودند یعنی شده بودند....... .............. وقتی غربت پدر زیاد باشه از غربت پسر که وااااااااای پ ، ن : اونا سنگ زدن شما امشب گل برزید......... پ ، ن : ببخشید دیگه نمی شد واضح تر نوشت آخه........... التماس دعا پینوشت : ببخشید من تاب نوشتن نداشتم فقط به عشق آقا امام حسن این پست را گذاشتم. پینوشت : آخه پسر امام حسنم مثل خودشون غریبه........... به امید ظهور دولت یار التماس دعا یا حق یا قاسم ابن الحسن یا حسین